نفس هایم درد می کند، قلبم به سختی می تپد، نگاهم سرد و خسته است. وقتی خودم را در آینه می بینم دلتنگ می شوم. چهره ای تکراری، پر از غم و اندوه. فکرم پریشان، دلم شکسته، سرم پر از درد است و دستهایم می لرزند. امیدم فقط به خداست، اما گویی او هم از من خسته شده. خنده هایم را قهقهه میزنم تا گریه هایم پنهان بمانند، مبادا کسی ریشخند زند که مرد است و گریه می کند. خدایا کجایی؟ من گم شده ام. دستم را بگیر، تو که خدایی کمکم کن. مگذار بیشتر از این غرق شوم.
😟😟_____ بهرام واحدی _____😟
- ۰ نظر
- ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۰۴:۰۱